سکوتم را چگونه خواهم شکست
تاریکی بر اندامم مستولی گردیده
هر دم صدای ترک خوردن استخوانهایم را میشونم
این صداهاست که سالهاست با من آشناست
دیگر گفتن کلمات نیز برایم سخت و دشوار گشته
بغض گلویم را می فشارد
صدای پای ثانیه ها را که به آرامی از کنارم عبور می کنند
همانند ناقوصی هر دم در گوشم سیلی وارد میکنند
می شونم و میبینم و حس میکنم
زندگی تیره و تار را با زندانی سیاه و کثیف میگذارنم
تنها با غمها
زیبایی را سالهاست فراموش کردم
شادی ها را سالهاست در تاریکی دفن کرده ام
سنگینی غل و رنجیر روزگار دیگر قدرت حرکت را نیز از من گرفته است
ریشه هایم را حس میکنم که هر لحظه جای آب خونابه را به من هدیه می کنند
دیگر خسته شدم اگر جایی برای خسته شدن نیز برایم باقی مانده باشد........
نظرات شما عزیزان: